دلیل اشکهایم
دلیل واقعی حرفهایش را نمیفهمیدم
از نامردی روزگار حرف میزد ولی کیست که از دنیا و روزگارش شاکی نباشد
در لا به لای حرفهایش از غمها و غصه هایش حرف میزدولی باورش نمیکردم،
تمامی واژه واژه ی حرفهایش بوی ناامیدی میدادمیفهمیدم ولی نمیخواستم باور کنم،
پیغامهایش دیگر هیجان همیشگی را نداشت ،آنقدر غرق شده بود که دیگر حتی فراموش
میکرد گاهی حالم را بپرسد
یا حتی آنقدر درگیر تنهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاییش شده بود که دیگر حتی فراموش میکرد
شاید قسمتی از تنهـــــــــــــــاییش باشم ،
که شاید تنهـــــــــــــاییش مرا تنهــــــــــــــــــــــاتر کند.
حرفهایش مرا به کلی بهم ریخت
هم چون بچه لجبازی شده بود که میخواستم با همه چیز و همه کس مخالف باشم،
بی اختیار ساعتها گونه هایم تر میشد.
دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم میخاست دیگر زمین نچرخد،
دلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم میخاست تیک تاک ساعت دیگر عبور ثانیه ها را به رخم نکشد ،
دلــــــــــــــــــــــــــــــــم میخاست آنقدر فریاد بزنم که دیگر سکوتی
در برابر حرفهایش باقی نماند....
از نامردی روزگار حرف میزد ولی کیست که از دنیا و روزگارش شاکی نباشد
در لا به لای حرفهایش از غمها و غصه هایش حرف میزدولی باورش نمیکردم،
تمامی واژه واژه ی حرفهایش بوی ناامیدی میدادمیفهمیدم ولی نمیخواستم باور کنم،
پیغامهایش دیگر هیجان همیشگی را نداشت ،آنقدر غرق شده بود که دیگر حتی فراموش
میکرد گاهی حالم را بپرسد
یا حتی آنقدر درگیر تنهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاییش شده بود که دیگر حتی فراموش میکرد
شاید قسمتی از تنهـــــــــــــــاییش باشم ،
که شاید تنهـــــــــــــاییش مرا تنهــــــــــــــــــــــاتر کند.
حرفهایش مرا به کلی بهم ریخت
هم چون بچه لجبازی شده بود که میخواستم با همه چیز و همه کس مخالف باشم،
بی اختیار ساعتها گونه هایم تر میشد.
دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم میخاست دیگر زمین نچرخد،
دلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم میخاست تیک تاک ساعت دیگر عبور ثانیه ها را به رخم نکشد ،
دلــــــــــــــــــــــــــــــــم میخاست آنقدر فریاد بزنم که دیگر سکوتی
در برابر حرفهایش باقی نماند....
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و پنجم بهمن ۱۳۹۱ ساعت 23:56 توسط مناجون
|