یاد یوسف
از خودش داستان اون روز زمستونی و رفتن یوسف رو شنیده بودم .
تقصیر من بود که دوباره خاطرات برایش جون گرفت ، دوباره مزه ی تلخ جدایی را حس کرد ، واقعیت بدون او بودن را دوباره حس کرد،
خواستم بگم شاید تقدیر اینگونه خواسته ، دیدم خودم هم به قسمت و تقدیر اعتقادی ندارم. این بی رحمی مطلق است.
خواستم بگم متاسفم کاش... ، دیدم وقتی می خواهی از ای کاش حرف بزنی اگر سکوت جای تو واژه ها را فریاد بزند بهتر است.
ترجیح دادم با اشکهایم بهش بفمانم قدری درکش میکنم.
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و یکم آذر ۱۳۹۱ ساعت 9:16 توسط مناجون
|