صدایش گرفت و چشمانش خیس شد ،انگار دیگه اینجا نبود، نمیدونم چرا ولی چشمان منم تر شد
 از خودش داستان اون روز زمستونی و رفتن یوسف رو شنیده بودم .


تقصیر من بود که دوباره خاطرات برایش جون گرفت ، دوباره مزه ی تلخ جدایی را حس کرد ، واقعیت   بدون او بودن را دوباره حس کرد،

 خواستم بگم شاید تقدیر اینگونه خواسته ، دیدم خودم هم به قسمت و تقدیر اعتقادی ندارم. این بی رحمی مطلق است.

 خواستم بگم متاسفم کاش... ، دیدم وقتی می خواهی از ای کاش حرف بزنی اگر سکوت جای تو واژه ها را فریاد بزند بهتر است.

 ترجیح دادم با اشکهایم بهش بفمانم قدری درکش میکنم.