وقتی به تو خیره شده بودم که فرسنگ ها ازم دور بودی و باز هم دور میشدی و
 حتی لحظه ای ، لحظه ی کوتاهی حتی به اندازه تولد یک پروانه به عقب و دخترک خیره شده به جاده که فقط ردپای تو در آن نقش بسته بود نگاه نکردی
و حالا هنوز صدای تو را میشنوم، میشنوم که میگویی سرنوشت ما جدایی بود فقط همین
 ولی هنوز من ، همان دخترک ، به جاده وردپاهای تو خیره مانده ام...
 و میخواهم سرنوشت را ،سرنوشت را عوض کنم،
 اما افسوس که تو و سرنوشت هر دو بازی جدایی را رقم زده اید.