سراب
سراب بودنت را میبینم
کابوس نبودنت را
فرسنگها دوری
میگن دنیا کوچک است
تو در همین کوچکی گم شده ای
پیراهن گم شده من بوی یوسف ندارد
گم شده من گم شده نیست
گم شده من چو یوسف در چاه نیست
گم شده من برای بازی به صحرا نرفت
گم شده من خودش رفت
دستی تکان نداد ، حرفی نزد
گم شده من چو یوسف در فکر پیر کنعان نیست
چو یوسف مقید به دلدار نیست ، مقید به عاشق نیست
او خود عاشق شده و عاشقش را نمیبیند
پس چه است میگویند دل به دل راه دارد
او دلدار دیگری دارد ، دل به یار دیگری دارد
در آرزوی دیدن یاری دگر است
یوسفم را نمیبینم
او رفته به دیار فراموشی
اما یار جدید را به یاد دارد
رفته به دیار فراموشی قدیمی ها
باشد که رفته
رفته و من تنهایم . . .
به فکر یوسف بودن دیگر بی فایده ست او باز نخواهدگشت هیچ وقت ...
+ نوشته شده در سه شنبه هفتم آذر ۱۳۹۱ ساعت 11:24 توسط مناجون
|