به سنگ فرش های کوچه چشم دوخته بودم و فقط حرف هایش به قول خودش حرف های آخرش را گوش میدادم . حتی نیم نگاهی به چهره اش نینداختم .

 از همان غروب بارانی بهار تا الان که باران برگ های رنگی پاییز که کوچه را فرش کرده خیس کرده بود برایم صغری ،کبری چید ،

از همان اولین حرف ها که آن موقع سر او پایین بود و من سر به هوا فقط دوست داشتم بدانم که عطرش چیست که چقدر خوش بو بود

 شاید تنها دلیل تعللم و ایستادن در مقابلش همین شیطنت های دوران دبیرستان بود

 در اولین تماسش گفت: در رویاهایش هر شب با من به آسمان میرود و هر دو یک ستاره میچینیم ، کم کم عاشقش شدم شاید هم بهش عادت کردم

تا به امروز که نمیدانم چه شد که دیگر آن عطر آشنا را استشمام نکردم گویی بوی عطرش عوض شده بود و حالا نوبت من بود که عوض شوم

 نمیفهمیدم چه میگوید ، در میان حرف هایش از سرنوشت حرف می زد آخرین حرفش را هنوز به یاد دارم : 

 

 


                                           به هیچ بوی عطری عادت نکن...