هیچ گاه نمیگفت از سرنوشت و تقدیرش خسته شده،

باورکرده بود بی رحمی های روزگارش را ،با سختی ها کنار آمده بود .

از شرایط گله مند میشد ولی هیچ وقت نمیگفت خسته شدم ،اگر دیگر طاقتش تمام شده بود به زبان نمی آورد ،

نمیگفت که جو را برایم خسته کننده نکن،
اما دیشب ...
دیشب واقعا ازم خسته شده بودی ؟ واقعا دیگر تاب دیدن پیام هایم ،

شنیدن حرف هایم را نداشتی ؟

واقعا انقدر سخت بود با من بودن ، تحملم کردن ؟ که اینگونه خسته شده بودی.

           
      
      اگر میدانستم که خسته ات میکنم هیچ گاه هوای آمدن به سرم نمی زد...