هیچ گاه نمیگفت از سرنوشت و تقدیرش خسته شده،
باورکرده بود بی رحمی های روزگارش را ،با سختی ها کنار آمده بود .
از شرایط گله مند میشد ولی هیچ وقت نمیگفت خسته شدم ،اگر دیگر طاقتش تمام شده بود به زبان نمی آورد ،
نمیگفت که جو را برایم خسته کننده نکن،
اما دیشب ...
دیشب واقعا ازم خسته شده بودی ؟ واقعا دیگر تاب دیدن پیام هایم ،
شنیدن حرف هایم را نداشتی ؟
واقعا انقدر سخت بود با من بودن ، تحملم کردن ؟ که اینگونه خسته شده بودی.
اگر میدانستم که خسته ات میکنم هیچ گاه هوای آمدن به سرم نمی زد...
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم اسفند ۱۳۹۱ ساعت 17:9 توسط مناجون
|